رنگ اصلی تابلو مغازه در گذر زمان و با بارش برف و باران تغییر کرده است و نشان از قدمت آن دارد. علاوهبر اسم و رسم، شماره تماس و نام صاحب آن روی همین تابلو نقش بسته است. مغازه کوچک است و قطعات خودرویی که برای تعمیر آوردهاند با دستگاههایی که وجود دارد، کل فضا را گرفته است. محمدحسن آهنی متولد1328 از کسبه قدیمی محله پروین اعتصامی، خاطره جالبی از خدمت سربازی دارد، سربازیای که هیچوقت به سرانجام نرسیده است.
هنوز دست راست و چپ خودش را نمیشناخت که یکباره درد شدیدی در چشمانش احساس کرد. دردی که او را برای مداوا راهی مطب پزشکان مختلفی کرد. مدتی که گذشت با دارو از میزان دردش کاسته شد، ولی بینایی چشم چپ او کم شده بود. یکی از چشمپزشکان به پدرش گفته بود تا محمدحسن را در هفتسالگی برای بررسی بیشتر بیاورد. بررسی پزشکهای مختلف تأثیری نداشت و هر سال بینایی چشم چپ او کمتر میشد و اکنون با گذشت 65سال با آن چشم فقط میتواند هالهای از افراد و اشیا را ببیند.
از چهاردهسالگی برای اینکه حرفهای بیاموزد در مغازه قلاویزی به عنوان شاگرد مشغول به کار شد، نوزدهساله بود که برای خدمت سربازی ثبتنام کرد. همانجا متوجه شد که به دلیل سن زیاد پدرش میتواند کفیل او باشد با این شرط که سه سال متوالی باید مدارک خود را برای تأیید بیاورد. سال اول کارهای معافیت خود را انجام داد و دوباره در کنار اوستا مشغول به کار شد اما سال دوم دنبال مدارک نرفت و تصمیم گرفت به خدمت برود و برای همیشه پرونده این موضوع را در دفتر زندگیاش ببندد.
سال48 همراه با چند نفر از دوستانش برای گذراندن دوره خدمت سربازی به شهر کرمان رفت. او توضیح میدهد: آنزمان مانند الان نبود که از شهر خودت تقسیم شوی و برای دوره آموزشی و سپس خدمت وظیفه بروی، باید در پادگان ارتش میماندی تا نمایندههای لشکرهای مختلف بیایند و تو را انتخاب کنند. آنوقت خدمت سربازی تازه شروع میشد.پادگان متعلق به ارتش بود و هر چند روز یکبار صبح تا ظهر را در محوطه حیاط صف میکشیدند تا نماینده لشکر آنها را انتخاب کند و بعد از صرف ناهار آزادباش کامل بودند.
همانجا متوجه شد که به دلیل سن زیاد پدرش میتواند کفیل او باشد با این شرط که سه سال متوالی باید مدارک خود را برای تأیید بیاورد
هیچ برنامه آموزشی و خاصی برای آنها برگزار نمیشود، روزها از پس هم میگذرند و محمدحسن بهدلیل بدن ورزیده و جثه بزرگی که داشت دوسهبار از سوی نماینده انتخاب و از صف خارج میشود، ولی با فهمیدن بینایی کم چشم او دوباره اسمش خط میخورد.
با آب و تاب میگوید: یکبار به عنوان نیروی گارد شاهنشاهی انتخاب شدم تا برای گذراندن دورهها بروم، ولی نماینده هنگامی که متوجه بینایی کم چشم چپم شد، من را کنار گذاشت.
48روز به همین شکل میگذرد و دوستانش هر کدام برای گذراندن دوره آموزشی او را ترک میکنند. حالا تعداد کمتری از داوطلبان باقیمانده بودند. روزی فرمانده پادگان به محوطه خوابگاهی آنها میآید و میگوید که نیروهای سرباز امسال تکمیل شدهاند و باید به شهرهایشان بازگردند.
او که از طریق کفالت پدر و کمسویی نور چشمش نتوانسته بود معاف شود، با حکم «مازاد بر احتیاج» به شهر و دیار خود بازمیگشت.